خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: کتاب «پنجرههای تشنه» حاصل روایتگری از پدیدهای نادر است که شاید هر یکصدسال یکبار اتفاق بیافتد. مهدی قزلی جدای از عناوین مدیریتی خود، به عنوان یک روزنامهنگار و نویسنده تجربه کمی در روایتنویسی و گزارش از اتفاقات اجتماعی کم ندارد و به هر تقدیر سکه تقدیر او را به روایتگری ماجرای انتقال ضریح مطهر امام حسین(ع) از قم به کربلا در سال ۱۳۹۱ رساند و او نیز ماحصل سفر نزدیک به بیست روزهاش را چندی بعد در کتابی با عنوان «پنجرههای تشنه» منتشر کرد. در آستانه ایام اربعین حسینی این کتاب به عنوان اثر معرفی شده در پویش مطالعاتی روشنا مورد توجه قرار گرفته و با شکل و شمایلی تازه منتشر شده است. به بهانه این اتفاقات با نویسنده این اثر به گفتگو نشستیم:
کتاب پنجرههای تشنه دو مقدمه دارد که یکی از سوی شماست و دیگری از سوی هیئت امنای ساخت ضریح مقدس امام حسین(ع). در این مقدمه عنوان شده بود که خیلی از اتفاقات سفر در این کتاب آمده و خیلی از اتفاقات هم در کتاب نیامده است. میدانم و میدانید که این مساله طبیعی هم هست. اما این موضوع را بیشتر مورد توجه قرار میدهد که نگاه نویسنده که ماحصل کار بوده متوجه چه امری بوده است؟ و از سوی دیگر به چه چیزی توجه نکردید؟
به ماجراهای تاریخی و روایی به شکلهای مختلفی توجه میشود و اینکه پس از رخداد به آن نگاه کنیم هم یک مدل از این نگاههاست. درباره واقعه عاشورا هم همین طور نگاه میکنیم. میپرسیم امام(ع) چرا این کار را کرد و چرا آن کار را نکرد. در روایت آمده که امام حسین(ع) در شب عاشورا با عمرسعد مذاکره میکند و میگوید هرچه آن سو به تو میدهند من نیز به تو میدهم. اگر به فرض محال این اتفاق مورد پذیرش عمر سعد قرار میگرفت، فرجام تاریخ چه بسا این بود که امام(ع) به کوفه میرفتند و حکومت تشکیل میدادند. حالا اما این اتفاق رخ نداده است. پس فکر میکنم درست این است که برای روایت از یک حادثه تاریخی در محل حادثه و در باره آن روایت کنیم نه پس از آن. وقتی ما از شهر قم حرکت کردیم برای انتقال ضریح به سمت کربلا، واقعا نمیدانستیم چه چیزی در انتظار ماست. ما فکر میکردیم هفت روزه به مرز میرسیم. چند شهر را بیشتر به حساب نیاورده بودیم. برای توقف در برخی شهرها در اندازه یک ناهار یا شام خوردن وقت در نظر گرفته بودیم. اما سفرمان ۱۸ روز طول کشید. ما روستاها را ندیده بودیم. در راه و نرسیده به ساوه فهمیدیم که خیلی چیزها را حساب نکردیم. فکر نمیکردیم تریلی در گردنهها گیر میکند و یا باران چه مشکلاتی برای ما ایجاد میکند و یا اصلا فکرش را نمیکردیم مردمی شهری مانند گوتوند بیابند و تریلی حامل ضریح را خارج از برنامه به شهر خودشان ببرند. این اتفاقها برنامههای ما را تغییر داد. فضای اجتماعی مسیر ما بود که تدبیر میکرد باید چه اتفاقی رخ دهد و این تدبیر برای همان لحظه بود و متوجه حال نبود. آنچه من هم روایت کردم مبتنی بر همان حال رخداد بود و نه پس از آن و یا آینده.
انتخاب زبان اول شخص برای روایت انتخاب خودتان بود؟
بله
هیات امنای ساخت ضریح که سفارش دهنده تالیف این کتاب بود روی این موضوع و شکل روایت نظری نداشتند؟
اصلا. البته میخواستیم روایت را دستهجمعی بنویسیم یعنی من و رضا امیرخانی و زهیر توکلی و دوستی دیگر.
چرا رضا امیرخانی جدی تر پای اجرای این کار نیامد؟
اگر جدی نبود من را نمیفرستاد که ببینم داستان از چه قرار است. رضا از روی تواضع از من خواست که از کم و کیف کار اطلاع کسب کنم و به قم بروم. شرایط کاری و زندگی او اجازه نداد که خودش این کار را انجام دهد. شک ندارم که اگر شرایط انجام این کار به اصطلاح غلغلکش نمیداد و برایش مهم نبود، کسی را برای اجرایش معرفی نمیکرد. احساس کرده بود که فرصت خوبی است و نباید از بین برود.
آقای قزلی سفر شما با انتقال ضریح به پایان رسید؟
بله. ما ضریح را به کربلا رساندیم و از پشت تریلی باز کردیم و در انبار قرار دادیم. روز اول صفر بود که رسیدیم. ۲۰ صفر هم که اربعین است و شلوغترین ایام کربلا در طول سال. سه چهار روز هم میهمان عتبه برای زیارت بودیم.
برای نوشتن کتاب دوم که چند سال بعد با موضوع نصب ضریح نوشته و منتشر شد از شما دعوت به کار نشد؟
چرا شد. من هم قبول کردم اما شرایطی پیش آمد که این اتفاق توسط من عملی نشود
چه اتفاقی؟
مایل نیستم خیلی به این مساله بپردازم. موضوع بود میان من و حاج محمود مدیر تیم انتقال دهنده. همین قدر بگویم که فکر میکنم که اگر قراری میان دو نفر برای کار نباشد آن کار به سامان نمیرسد.
شیوه نگارش کتاب به چه شکلی بود؟
آنقدر در این سفر با شلوغی همراه بودیم که مطلقا نمیشد در حین سفر کتاب را نوشت. حتی فرصت یادداشت برداری نبود. در دفترچههایی که همراهم بود نت بر میداشتم و گاه برای همین هم مهلت نبود و صدا ضبط میکردم. موقعی که برگشتم. اینها را مرتب کردم و از تصاویر و فیلمها هم استفاده کردم و طی چند ماه پس از بازگشت از سفر کتاب را نوشتم. البته هر لحظه از سفر از نت برداشتم فارغ نبودم. روشم این بود که جزئیات را ثبت میکردم. در حین سفر حتی شده بود که دیالوگها را بنویسم. کلیت کار را هم در حافظه داشتم و به همین خاطر دیالوگهای کتاب زنده است. میدانستم که اگر جزئیات نداشته باشم کاری از دستم بر نمیآید. من یک سه دفترچه در سفر پر کردم که داخلش فقط جزئیات کار بود.
آقای قزلی به باور خودتان پنجرههای تشنه بهترین اتفاق مستندنگارانه برای این اتفاق بود؟ خودتان اگر جای سفارش دهندگان بودید، این حاصل را میپذیرفتید؟
کارهای دیگری هم شده است. تیم حرفهای مستندنگاری و عکاسی حرفهای همراه ما بود. راشها و تصاویری تهیه شده که هرگز دیگر در عالم تهیه نخواهد شد. از خود بیخود شدن مردم در مواجهه با ضریح را مستند کردند. امیدوارم روزی مستندی از این اتفاق تهیه شود. کتاب عکس سفر هم منتشر شده است.
درباره کتاب به نظرم روایت به کمال رسید و در بالاترین سطح دیده شد ولی در آن دو بخش به نظرم کار به کمال خودش نرسید.
کتاب شما کمتر رنگ و بوی ارادت و احساساتی شدن راوی و نویسنده را در خود دارد. این تعمدی است؟
بله. اگر من احساساتی با این مساله برخورد میکردم کار از دست رفته بود. من برخی جاها واقعا جنگیدم که احساسات را به روایت نیاورماگر من احساساتی با این مساله برخورد میکردم کار از دست رفته بود. من برخی جاها واقعا جنگیدم که احساسات را به روایت نیاورم. مثلا در روایت از صحنه حضور آن دختر شفا یافته در حرم امام خیلی سعی کردم که اشکهای خودم را در متن کتاب نیاورم. آن هم برای گفتن از صحنهای که همه در آن در حال گریستن بودند. اگر میخواستم این اتفاق را انجام دهم معلوم نبود حاصل کار چه میشود و البته معلوم نبود چقدر متن صادق بماند. اما متن فعلی را من لااقل گارانتی میکنم که صادق است و این گارانتی کردن برایم سخت بود.
در صفحات اول کتاب این طور بازگو کردهاید که گویا خودتان هم برای ضریح پیش از رسیدن به کربلا تقدس قائل نبودید و به این موضوع شک داشتید. یادم هست که در زمان انتقال ضریح هم این مساله خیلی مطرح بود. اما در ادامه کتاب این مساله برای شما حل میشود. این تحول چطور در طول این سفر برای شما ایجاد شد؟
من در کتاب در چند مورد این مساله را طرح کردهام. مثلا آیتالله جوادی آملی طلای همسر و دخترانش را هدیه میکند به هیات امنا و تقاضا میکند آن را نفروشند و در ساخت ضریح به کار ببرند. یا مرحوم آیتالله بهجت روایت میکند که چه خوب است که ضریح قدیمی را بخرید و به ایران بیاورید. وقتی این بزرگان چنین نسبتی با این ضریح دارند چرا من نداشته باشم. همه مراجع ضریح را در قم و قبل از حرکت زیارت کردند، من چرا باید مقاومت کنم. به کرات گفته شده به نیت سازندگان و حملکنندگان این ضریح، بدون شک آن مقدس است. من جدای از اینها حس مردم را به این ضریح دیدم و نسبتم تغییر کرد. به ویژه اینکه میبینی که در همه این کشور و در همه اقوام نسبت و ارادت با امام حسین(ع) یکسان و بی کم و کاست در جریان است و حس میکنی با همه مشکلاتی که در کشور هست هنوز حول محور امام حسین(ع) میشود خیلی کارها کرد و خیلی اختلافات را زمین گذاشت. من این را با پوست و گوشتم در این سفر حس کردم. اینکه ما در همه سالها ملت ماندهایم حول محور وحدت آفرینی مانند امام حسین(ع) است.
درباره روایت شما به نظر میرسد بیشتر از اینکه دغدغه بازتاب دادن نسبت مردم با این اتفاق را داشته باشد، بیشتر به دنبال گزارشی است از آنچه در مسیر بر سر تیم منتقل کننده آمد و آنچه آنها دیدند. چرا باید چنین متنی چنین حسی را منتقل کند؟
این مساله را قبول دارم. این به خاطر آن است که تیم انتقال دهنده در متن کتاب مبدل به شخصیت شدهاند اما مردم در حد همان تیپ باقی ماندهاند. مردم همیشه مردم بوده و هستند اما مثلا حاج محمود در کتاب رفته رفته تبدیل به شخصیتی خاص شد. روایت از حس و حال مردم در مواجهه با ضریح نیز به نظرم جز با روایت از آنچه در سفر به واسطه حضور آنها بر سر تیم حرکت دهنده آمد میسر نبود. وقتی در کتاب مینویسیم که گاردریل جاده را باز میکنند آن وقت است که میشود فهمید ازدحام برای زیارت ضریح یعنی چه. وقتی متن مذاکره حاج محمود با امامزاده شهر توره را میخوانیم آن هم در دو صفحه آن موقع متوجه میشوید که وقتی میگویم مردم جاده را بسته بودند یعنی چه...آتش نشانی که ماشینش را گذاشته بود وسط جاده و آن را بسته بود وقتی از او میخواستند که ماشین را تکان دهد، نه تنها این کار را نکرد که از صحنه واقعه فرار کرد. میگفت اگر ماشین را تکان دهم مردم میکشندم. روایت از این اتفاقها یعنی روایت از حس و حال مردم. من اگر مسائل تیم انتقال را ننویسم یعنی مسائل مردم را ننوشتهام. اینها چیزی جدای از هم نیستم. کانون همه ریاکشنهای مردمی ضریح بود که روی تریلی داشت توسط تیم انتقال دهنده منتقل میشد. پس نمیشد که چیزی از آنها نگفت. من تلاش کردم گاهی از تریلی و تیم دور شوم ولی واقعیت این است که برای روایت درست از این واقعه باید میرفتیم به سراغ کانون یعنی ضریح که در خدمت تیم انتقال دهنده بود. منتهی تاکید دارم مساله من اصلا تیم انتقال دهنده نبود. مساله مردم مردم بودند و این مساله را در نسبت میان مردم با ضریح و تیم تعریف کردم. هیچ کدام از اعضای تیم انتقال از جنسی نبودند که روایت داشته باشند. بهانهای بودند برای روایت واکنشهای مردم.
حالا که از این ماجرا گذشته است دوست داشتید چیزی به روایتتان اضافه کنید؟
نه. اصلا. از حاصل کار خیلی راضی هستم. نمیگویم بهترین کار عالم را کردم اما حس رضایت و اتمام دارم. من ظرفیتم کم است اما همهاش را به تام در کتاب به کار بستم. فقط آرزو میکنم که کاش ناشر در ویرایش اولیه کتاب را دستکاری نکرده بود.
من اما میخواهم چیزی بگویم. خدا پدر و مادر هیات امنای ساخت و انتقال ضریح را بیامرزد که عقل به خرج دادند و ادبیات را به کار گرفتند و این اتفاق را به صورت مستند ادبی ثبت کردند. عقلی که آنها به خرج دادند را خیلی از مسئولان ما به خرج ندادند. ما باید از مذاکرات هستهایمان هم این دست روایتها را میداشتیم. باید از ماجرای دیگر کشور هم روایت میداشتیم. استاندارهای ما باید هر کدام سه چهار آدم داشته باشند و بفرستندشان شهرها و روستاها و بخواهند که اینها را بنویسند. شاید هفتاد درصدش به درد آن مسئول نخورد اما آن سی درصدش بسیار به کار او خواهد آمد. نویسنده جزء و کل را با هم میبیند. من یکبار به وزیر کشور پیشنهاد کردم که شما برای هر استان سه نویسنده را مسئول کن که از استان تکنگاری کنند. پول زیادی هم نمیخواست به مقیاس بودجههای کشور. شاید چیزی در حدود یک میلیارد تومان. اما صد روایت از کشور به دست میآمد که پنجاه تای آن حداقل فوقالعاده بود. ما ادبیات را کاربردی نکردهایم. ادیبان ما هنوز در آسمانها سیر میکنند. هنوز به این کار احساس نیاز نمیکنند. بهترین اثر تبلیغی درباره رهبر انقلاب اسلامی چیست؟ من میگویم کتاب داستان سیستان. ادیبان ما هنوز در آسمانها سیر میکنند. هنوز به این کار احساس نیاز نمیکنند. بهترین اثر تبلیغی درباره رهبر انقلاب اسلامی چیست؟ من میگویم کتاب داستان سیستان. هیچ کدام مثل این کتاب کار ریشهای نکردهاند. از بهترین کارها برای پرزنت کردن جمهوری اسلامی است. ما از این کار غافل ماندهایم. ما از انقلاب اسلامی خودمان هم هیچ روایتی نداریم.یک اثر از محمود گلابدرهای هست که معلوم نیست چقدرش واقعی باشد. ار ده کتاب مثل آن میبود متوجه میشدیم که چه اتفاقی افتاده و چه روایتی صادق است. این کار در همه دنیا در حال انجام است. کسی مثل یوسا به عراق سفر میکند و یادداشت مینویسد. حاکمیت ما باید بفهمد که اتفاقاتی مثل آنچه هر سال در مشهد اردهال رخ میدهد نیاز به روایت داریم. حالا چه کردهایم؟ در بین همه صرفهجوییها آن نویسنده و روایتگری که هر سال به حج بردهایم را حذف کردهایم که دیگر روایتی از حج نوشته نشود لابد.
همین الان مگر کم هستند خبرنگاران خارجی روای در کشورهای همسایه ما؟ ما چه کردهایم؟ مگر جز این است که برنده جنگ کسی است که آن را روایت کند نه کسی که در آن پیروز شود. باید یاد بگیریم که روایت کنیم. درباره دفاع مقدس دیر به فکر افتادیم و خیلی از روایتهای ناب از دستمان رفت یا با خیال آمیخته شد. باید روایت را در لحظه و در صحنه نوشت.
نظر شما